مرثیه ای برای مورچه
تلویزیون مستند نشون میداد و پسرم غرق شده بود تو دنیای قشنگ ریزه میزه حشرات.
مورچه روی درخت داشت راه می رفت که یهو... پاش لیز خورد و پرت شد توی صمغ درخت.
پسرم با بغض و نگرانی گفت: مامان! وایییی مورچه مُرد ... دیگه نمیتونه بیدار شه! دیگه نمیتونه راه بره!
و من بغضم گرفت... بیشتر بخاطر روحیه لطیف پسرم. خوشحالم که انقدر دل رحمه و لطافت طبع داره. امیدوارم در آینده هم همینطور باشه و دلسوز و مهربون بمونه...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی